از یاد رفته...



فردا رو مرخصی گرفتم و امروز شد روز آخرم.

امسال از عیدی و آجیل خبری نبود.

من کلی چاله کنده بودم باسه پول عیدی یا آجیل.

نمی دونم چه طوری پارسال تصمیم به ازدواج گرفته بودم، من که از پس دخل و خرج خود مجردم بر نمیام.

پس فعلا تنهایی رو عشق است.

کارهای خونه تموم نشد. فقط رخت و لباس رو با ظرف ها رو تونستم بشورم.

ان شالله یه روز توی عید میام، هم گل هام رو آب بدم، هم تی خونه کنم.

فقط یک روز از سال ۹۷ باقی مانده.

دروغ نگم، خیلی دوست دارم تعطیلات عید زودی تموم بشه و پاشم بیام خونه خودم.


امروز آخرین روز کاری سال بود و اکثر همکارا با بچه هاشون اومده بودن.

البته به جز امثال من که به علت نداشتن مرخصی، فردا و پس فردا هم باید بریم.

عجب بارون مشتی می بارد.

شاد و پر انرژی رسیدم خونه، می خواهم یک دستمال به کمر ببندم و خانه را حسابی بتکانم.


خب، الان خوشحالم که رفتم کلاس.

نمی دونم چرا می خواستم بپیچونمش.

برگشتنی با همکلاسیم یه مسیری رو پیاده روی کردیم.

یهویی پرسید فلانی چرا ازدواج نمی کنی؟

گفتم راستش دو سالی هست دنبالشم ولی قسمت نشده. کلی از مزایای ازدواج براش صحبت کردم تا این که خودش برگشت گفت که چهاردهم فروردین عقد می کنه. فهمیدم بیشتر هدفش از پرسیدن این سوال این بوده که به خودش قوت قلب بده.

اگرچه این روزها انگیزه ام برای یافتن نیمه گمشده خیلی کمتر شده و صحبت کردن راجع به آن، دیگر ضربان قلبم را به سمت بی نهایت میل نمی دهد، اما خوشحالم از جوابی که بهش دادم.

بالاخره کل کلاسام تموم شد.

فردا و پس فردا می خوام خونه خودم رو تر و تمیز کنم. سه شنبه هم که تو راهم. چهارشنبه، پنج شنبه و جمعه هم که مهمانی دعوتیم.

ان شالله از هفته بعد دوباره درس مشق را آغاز می کنیم.



سفرم تمام شد.
اصلا نفهمیدم این سه روز چه طوری گذشت.
آنچنان آرامشی داشت که انگار توی ابرها سپری می کردم.
وقتی تموم شد و اومدم خونه تازه فهمیدم کجا بودم.
اینجاست که می فهمی عشق واقعی خداست.
و فقط باید به خود خدا دل ببندی.

± سال نوتون مبارک، دوستان بیانی
+ می خوام تغییرات بنیادین ایجاد کنم، باید از خیلی چیزها ببرم و به خیلی چیزها دل ببندم.

چقدر من تنهام، لاقل یکی پاشه بیاد بریم بچرخیم.

این چند روزه همش بارون باریده و من همش کنج خونه نشستم. حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم.

نشستم تو خونه و صدای جیک جیک این دو تا جوجه رو گوش میدم. خیلی باحالند.

با دستم که بهشون غذا میدم، یکیشون یه تیکه غذا بر می داره و میدوه یه طرف دیگه، اون یکی هم بدون توجه به این که دست من هنوز پر غذاست، می دوه طرف اون یکی تا غذا رو از نوک اون بکشه بیرون و خلاصه این طوری سر یه لقمه نون دعوا می کنند.

ولی شبا خیلی باحاله، بعد این همه دعوا و سر و کله زدن، همچین با ناز و ادا کنار هم می خوابن که آدم دلش میخاد.

القصه این که به اندازه دو تا جوجه هم نشدیم.


از خونه موندن بدم میاد. ای کاش ادارمون باز بود، زودتر میرفتیم سرکار.

ایاجا اصلا بازدهی ندارم.

این فامیلم که اصلا اعصاب نمی ذارن باسه ادم.

میری خونشون در میارن یه ده هزار تومنی بهت میدن، بهشون می گی بابا من بزرگ شدم، می گن تا شوهر نکنی بهت عیدی میدیم. آهههههه، انگار تحفست.

ساعت ها هم که عوض شده، کلا گیج می کنند آدم رو.


++ دو تا جوجه رنگی خریدم، آنقدر نازند.


دلم گرفته.

این سال جدید رو به بهترین نحو شروع کردم.

چند روز تو حال و هوای خودم بودم تو یک محیط عالی.

دوست دارم همیشه توی اوج باشم.


گفتم چند تا کار بکنم تا شاید بتونم بهتر از قبل باشم.

یکیش این بود که کانال های ناجور تلگرام رو ترک کنم.

دومیش هم اینه که شاید دیگه اینجا نباشم.

سومیش هم غیبت نکردنه که خیلی کار سختیه.


آقا یک کیلو شیرینی مگه چنده؟

این عمه خانومه اومده خونمون شیرینی خونگی درست کنه.

آقا من حوصله خودمو ندارم.

من نمی خوام.


فردا می خوام برم مواد اولیه این شیرینی رو بخرم تا دفعه بعد، منت عمه خانوم رو نکشیم.

فکر کنم یاد گرفتم چه طوری درست می کنند.


+ عزیزم کجایی؟ دقیقا کجایی؟ شیرینی پختن هم یاد گرفتم.

++ یک قدم مانده تا کد بانو شدنم.


عجب هیئتی شد.

امشب سعادت داشتیم مجلس روضه خوانی آقا رو در خانه مان برگزار کردیم.

دوباره لطف و مرحمت آقا نصیب حالمان شد.

کلی چیز جدید یاد گرفتم امشب.

کلی نکات اخلاقی فهمیدم.

خدا سایه پدر و مادر را بالای سرمان حفظ کند و ان شالله سال های آینده هم توفیق بهمان بدهد. 


نمی خوام فکر کنید که این همه می گم تنهام، تنهام، به خاطر ازدواج نکردنمه.

اتفاقا ازدواج کردن با این شرایط برای من احمقانه ترین کاره.

امروز داشتم با یک مشاور معتمد صحبت می کردم.

می گفت تو باید اول درون خودت احساس استقلال و قدرت تصمیم گیری رو ایجاد کنی و پرورشش بدی.

با این اوضاع اگه ازدواج کنی و بشی سرپرست خانواده، یک روزم روز خوش نمی بینی.

حتی احساس تنهاییت هم ازبین نمی ره.

باید برای خودت زندگی کنی.


تعطیلاتمان تمام شد.

امروز رفتم باغ.

قیچی را برداشتم و افتادم به جان چند تا درخت و هرس کردم.

هرچه می خواهد بشود، بشود.

گاهی باید شهامت داشت.

دوباره هوایی شدم، دلم خواست بشوم مثل آن نوجوانی که تمام روزهای تابستانش را میان باغچه کوچک روستا سپری می کرد.

برای فردا دو تا گزینه پیش رو دارم: بمانم، کمک کنم، سنگ تمام بگذارم و سختی را تحمل کنم،  یا پنهان و راحت باشم.




امشب با پدرم صحبت کردم.

کاملا اتفاقی و یهویی.

و مثل همیشه کلی قوت قلب بود برام.

گفتم می ترسم که بعد خدمت بی کار بمونم،

گفت روزی رو خدا می ده نگران نباش.

گفتم اوضاع اقتصادی خرابه،

گفت برای همه خرابه.

گفتم نگرانم که در آینده چی پیش میاد؟

گفت مگه از گذشته ات ناراحتی؟آینده هم مثل گذشته.


قرار شد با امید و توکل و سرشار از انرژی، با قوت تمام ادامه بدهم.



انقدر خسته ام که چهار ستون بدنم درد می کند.

امروز رفتیم باغ، الباقی درختان را هم هرس کردیم،اما این بار به کمک یکی از اهالی و یک درخت جدید هم کاشتیم، البته جا برای دو تای دیگر در لابلای سایر درختان، پیدا می شود.

از این که فردا دوباره میرم تهران هم خوشحالم و هم ناراحت.

___________________________________________________________


از خواب بیدار می شوم، هوا گرگ و میش است، نمی دانم روز است یا شب. داشتم خواب میدیدم، با مامان و بابا رفتیم به یک باغ سر سبز، هوا خوب و خنک است. درختان باغ زیبا هستند و ما خدارو شکر می کنیم ولی خوشحال نیستیم، چون فاطمه نیست. راستی چرا فاطمه نیست؟! از روی کاناپه بلند میشم و میرم توی تراس. شلوغی خیابان و سرو صدای کوچه متوجهم می کند که کمی تا غروب خورشید باقی مانده. بی مهابا حیاط خانه را دید میزنم. نرگس و نفس دارند از سر و کول هم بالا می روند، و با خنده آن ها، مامان و بابا هم می خندند. سریع می آیم پایین، می نشینم روی تخت و چای قند پهلویی که مادرم ریخته را می خورم. اندکی بعد، کلید داخل قفل درب حیاط می چرخد و تو وارد میشوی.

سلام دوران مجردی.

بعد مدت ها دارم بر می گردم خونه خودم.

ماکارانی های خوشمزه و ته گرفته.

گلدون های خشک شده و آب نخورده.

نستعلیق های نوشته و شعرهای خوانده شده.

اشک های ریخته و حرف های نگفته.


دوست دارم زندگی رو.

_____________________________________

اگه تونستم به گل هام سرو سامان بدهم، امشب حتما عکسشو براتون می ذارم.

البته اگه دوست داشته باشید ببینید.


اگرچه زاده ام البنین است، ولیکن مادرش زهراست عباس.


امروز و امشب بهترین شب و روز خداست، تولد آقا اباعبدا. و سقای باوفایش مبارک.

____________________________________________________________

هیچوقت به حرف مردم توجه نکنید.

عیدی داشتم خط می نوشتم، یکی از فامیل هامون اومد و سرمشقم رو دید.

به معنای واقعی کلمه لهم کرد، اکثر کلماتی که نوشته بودم رو گفت غلط نوشتی.

امروز اومدم سر کلاس، همون سرمشق رو نشون استاد دادم ولی استاد گفت درست نوشتی و ریزه کاری ها رو باید بیشتر رعایت کنی.

____________________________________________________________

صبح زود با همکاران رفتیم پارک روبروی اداره و صبحانه ی خیلی خوشمزه زدیم به بدن.

ساعت ۶ وقتی پاشدم برم بیرون و اسنپ بگیرم، داشتم خودمو فحش می دادم، که چرا نتونستم تا هفت و نیم بخوابم.

ولی الان خوشحالم.


معتاد شدم، مصرف بیسکوییتم زده بالا.

خودم، خودم را مهمان کردم به صرف یک بستنی و یک بسته بیسکوییت دایجستیو.

هوای بارانی و پیاده روی تا سر کوچه بعد یک روز سخت، خیلی بهم چسبید.

این روزها هم پشت سر هم می گذرد و من منتظر اتفاق های خوب هستم.



بوی تابستون میاد.

پنجره روبروییمون رو باز کردم. صدای بچه هایی که دارن توی پارک بازی می کنند میاد. 

تا الان خوب بودم. زبان خوندم نهار درست کردم ولی هنوز خونه تی نکردم.

یه شعر جدید خوندم از حضرت زهرا.

یه چلیپا هم از روش نوشتم.

این هفته بنا به دلایلی نرفتم خونه. گفتم بمونم و کمی خونه تی کنم.

و دیگر هیچ.






داشتم میامدم بالا، وارد آسانسور که شدم یه پیرمردی بود بالای هشتاد سال، همچین قشنگ و تر و تمیز کت و شلوار پوشیده بود، دلم می خواست بغلش کنم ببوسمش. ولی حیف که غریبه بود. به پسرش گفتم خیلی هوای حاجی رو داشته باش تا خدا هواتو خیلی داشته باشه.(شیر همیشه شیره، حتی اگه پیر بشه)

هرروز مسیر چهل و پنج دقیقه ای ایستگاه مترو تا کلاسم رو پیاده می رفتم که از یه آقای روشن دل که با دخترک دبستانیش نشسته کنار پل هوایی، فال بخرم. چند روزه که دیگه نیستن. خیلی نگرانشونم.(خدایا می دونم خودت بهترین کمک بنده های بی نوایت هستی، ولی به دل نازک نارنجی ما هم رحم کن.)

امشب دوست جان مهمانم بود. الویه درست کردیم و خوردیم. خیلی چسبید. ولی. اصلا دلم نمی خاد بیاد پیشم. چون وقتی می ذاره می ره سخت میشه تنهایی رو تحمل کرد.(میشه یه چیزی بشه که ما برای همیشه از تنهایی در بیایم.)


بوی تابستون میاد.

پنجره روبروییمون رو باز کردم. صدای بچه هایی که دارن توی پارک بازی می کنند میاد. 

تا الان خوب بودم. زبان خوندم نهار درست کردم ولی هنوز خونه تی نکردم.

یه شعر جدید خوندم از حضرت زهرا.

یه چلیپا هم از روش نوشتم.

این هفته بنا به دلایلی نرفتم خونه. گفتم بمونم و کمی خونه تی کنم.

و دیگر هیچ.




دیشب رو نخوابیدم.

خیلی حس قشنگی دارم.

امروز هم کلا مثل سیر و سرکه می جوشیدم و آرووم و قرار نداشتم.

تا اینکه یهویی خانوم رابط(من بهش می گم جوشکار) زنگ زد.

گفت می گن نظر ما مثبته. اگه می خواهید پاشید بیایید باسه صحبت های نهایی.

قرار گذاشتن برای فردا شب.

فکر کنم اون ها هم مثل من دارن به نیمه شعبان فکر می کنند.

می خوام هرطوری شده نیمه شعبان دیگه از حالت سینگلی به مود متاهلی تغییر حالت بدم.

یعنی میشه؟!


قبل اینکه استاد نمره ها رو بخونه، دست یکی خورد به کلید و  لامپ ها خاموش شد، گفتم استاد حالا که دارید نمره ها رو می خونید، بچه هایی که افتادن، توی همین تاریکی پاشن برن.

 از پانزده نفر، شش نفر پاس شدن. تمام هر چهار پسر کلاس و دو تا از دخترها.

آخر کلاس که املاهای همدیگرو صحیح می کردیم، دو تا غلط اضافی از بغل دستیم گرفتم، بنده خدا داشت بال بال میزد، بهش گفتم من از خانوم ممتحن سخت گیر ترم. خیلی زود قانع شد.

با این که شرایط روحیم مساعد نبود و امتحان رو خراب کردم، ولی شکر خدا پاس شدم.

امیدوارم تموم امتحانات زندگی رو پاس بشیم.



از ساعت یازده صبح تا الان بکوب نشستم دارم زبان می خونم. بدون این که ناهار درست حسابی خورده باشم.
برای شام هم به جز بیسکوییت کرم دار ساقه طلایی هیچی نداریم تو خونه. حتی نون خالی.
دیروز هم همین طوری بودم.

به جز یک معلم خوب، چه کسی می تونه همچین انگیزه ای برای آدم ایجاد کنه؟
آن قدر کارش درسته، با سواده، با اخلاقه و مهربونه که به جرات می تونم بگم یکی از بهترین اساتیدی هستش که داشتم.

می خوام فردا براش یک عدد کتاب هدیه ببرم.
٬دیوان فروغ فرخزاد٬، نظرتون چیه؟

امروز یه روز خیلی خوبیه.

می خوام استارت چند تا کار خوب رو از امروز بزنم.

برنامه ریزی و تلاش توی زندگی خیلی مهمه.

ماه رمضان مبارک هم کم کم داره از راه میرسه.

واقعا ماه خوبیه و حس می کنم یه رفرش اساسی توی اعمال ما ایجاد می کنه.

مخصوصا تلاوت قرآن، که چند وقتیه فراموشش کردم.

_______________________________________________

سه تا لیوان کافی میکس خوردم.

(در عرض یک ساعت)


از توی آشپزخونه سر و صداهایی میاد، انگار یخچالم داره  می زنه و می رقصه. یا شایدم داره از ترس به خودش می لرزه. نمی دونم به خاطر تمیز کردن برفک هاشه یا این چهار کیلو گوشتی که اداره داده. آخه بهم می گه من از اول عمرم، چه اون موقع که در خدمت عمه گانت( شما بخونید عمه جان، مثلا من خیلی عمه هام رو دوست دارم.) بودم، چه این یک سال و خورده ای که نگین مطبخ خونت شدم، اینقدر گوشت به خودم ندیدم که بزارن تو جا یخیم. میگه حاجی من بیشتر نگران خودتم، یه موقع نریزن توی خونه و به جرم سلطان گوشت.

میگم اشکال نداره، امسال که به ما عیدی ندادن، از پول آجیل و پوشاک نوروزی هم که خبر نشد، این یک قلم گوشت رو هم که با هزار تا منت، به مناسبت رمضان الکریم دادن ببرم پس بدم؟ تازه خبر نداری، نصف پولشم ازمون گرفتن. 

میگه آخه تو که نیمرو خور حرفه ای تنها هستی، این همه گوشت ران و نیم شقه رو می خوای چی کار کنی؟


حالا یه سوال،واقعا این همه گوشت رو من چی کار کنم؟ 




دل آدم کاروانسرا نیست.

مگه میشه به این زودی یک نفر رو فراموش کرد.


کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران ها، کجایی


___________________________________________

بدترین حس اینه که دیگه راغب به انجام بعضی کارها نباشی. اعتراف می کنم که این روزا بیشتر دلم می خاد تنها باشم تا با یکی دیگه. تاثیر سن هستش، یا شرایط آشفته اقتصادی، نمی دونم.شایدم اثر سرو کله زدن با بچه های رنگ و وارنگ یا به قول استاد، کالر فول، کلاس زبانه. خلاصه که دیگه از اون حال خوب ایام جوانیم خبری نیست.



همیشه سومین روز ماه مبارک رو دوست داشتم.

اولین سال هایی که کامل روزه میگرفتم، یعنی حدود دوازده سیزده سالم بود، توی همین روزهای مبارک، پدرم داشت می رفت کربلا.

منم خیلی خیلی دوست داشتم تجربه کنم این سفر رو. یهو رفتم یک گوشه و حرف دلم رو بهش گفتم ولی بی درنگ با مخالفتش رو برو شدم.

فردای اون روز، وقتی ظهر از مدرسه رسیدم خونه پدرم به صورت ناگهانی بهم گفت بریم و این طوری روزه سومین روز ماه مبارک رو توی مسیر کربلا افطار کردم.

و با لطف ارباب و مهربانی پدرم، دل یک پسر بچه ده دوازده ساله تا آخر عمر، کربلایی شد.


اولین روز هفته که از خونه میام سمت تهران، دقیقا هفت صبح میرسم ترمینال.
طبق عادت بدی که طی چندین سال خونه به دوشی داشتم، شب قبل از رفتنم دو سه ساعت بیشتر خوابم نمیبره. توی اتوبوس هم، بس که راننده بوق میزنه و تند میره تا راه دو ساعته و رو یک ساعت و نیم طی کنه، اصلا حرفی از خوابیدن نمیشه زد.
حالا اگه ماه رمضان نباشه به زور دو تا فنجان کافی میکس و چند تا لیوان چایی، میشه هفت هشت ساعت سر کار بودن رو بیدار موند و آبرو داری کرد.
ولی اگه ماه رمضان باشه، ناخودآگاه جلوی رئیس و بقیه خوابت می گیره، و اگه سرت رو هم روی میز نزاری، به صورت نشسته، چشمات بسته میشه و سوژه میشی.
+ اینا رو نوشتم تا بگم امروز چقدر بهم سخت گذاشت.
++بدانید و آگاه باشید، هنوز آنقدر بزرگ نشدم که جلوی اصرار خانوادم مقاومت کنم و فعلا مجبور به خاطر چهار تا مهمونی دورهمی پاشم برم خونه.
+++ حس قشنگیه برسی خونه و بخوابی، یه دفعه با صدای تلفن بلند شی ببینی یکی دو ساعتی از اذان مغرب گذشته‌‌‌.
++++ خدایا کمکم کن ماه رمضان من فقط تحمل گرسنگی و تشنگی نباشد.



می خوام پاشم یه قیمه ی خوشمزه بار بزارم.

طرز پختشو بلدم ولی اگه شما هم کمکم کنید بد نیست.

__________________________________

ترم جدید زبان هم شروع شد. استرس قرار گرفتن توی محیط جدید و ترس از پاس نشدن به کنار، شهریه ترم جدیدم حدود ششصد تومن شد، کتاباش هم حدود صد تومن.

دیگه راحت می تونید حدس بزنید کفگیرم خورده ته دیگ و من دوست دارم این روزهای آخر ماه خیلی زود تموم بشه تا حقوق بگیرم.

خیر سرم می خواستم مبلغی رو پس انداز کنم، ولی.

_________________________________

گوش بدین:

دریافت



شنیدم وقت دعا کردن، کمیت مهم تر از کیفیته.

شاید به همین خاطر که شب قدر سوم از بقیه شب ها مهم تره.


پارسال تا امسال، دو بار رفتم مشهد، پیاده روی اربعین روزیم شد. طعم شیرین اعتکاف رو چشیدم.

امیدوارم امسال تا سال دیگه، رزق معنویم بیشتر بشه.


التماس دعا.


چی کار کنم؟

تو یه موقعیت پیچیده گیر کردم، نمی دونم چی کار کنم.

________________________

دیشب دعا می کردم که خداکنه این چند ماهه سربازیم زود تموم بشه.

امروز یهویی یه راهی جلوی پام افتاد که سه ماه کسری بگیرم.

حالا نمی دونم چی کنم.

از طرفی خوبه که زود تموم میشه.

از طرفی کلی برنامه ریزی که باسه کلاس زبانم و پروژه هام داشتم، که میره رو هوا، چون مجبور میشم برگردم شهرستان


سلام.

تعطیلات من امروز تموم شد.

از فردا برمی گردم تهران.

خب چند تا چالش جدید دارم، یکی این که کل مطالب تلنبار شده زبان رو جمع و جور کنم‌.

دوم این که بیفتم دنبال کارهای کسری خدمتم.

چند وقته اصلا سراغ خط نرفتم. نستعلیق یک دل آرووم می خواد و یک حوصله درست و حسابی. فکر کنم جوهر دواتم الان خشک شده. البته تعطیلی بین دو ترم هم مزید بر علت شده.

آخرین چالش هم معرفی کردن گزینه های مختلف توسط خانوادست. پدرم با ت پدرانش داره رهبری می کنه، ولی مادرم گاها با بعضی حرفاش و مقایسه کردن هاش خوردم می کنه.

خلاصه این که باید بشینم و فکر کنم و تصمیم بگیرم، تصمیم کبری.




این چند روزه نشستم با خودم حسابی فکر کردم.
تصمیم گرفتم یک سال آینده رو تهران بمونم.
شغل مرتبط با رشتم توی پایتخت بهتر پیدا میشه، از قضا یه سایت کاریابی هم رفتم ثبت نام کردم، چند تا عنوان توی شرکت های مختلف پیدا شد. یکیش دقیقا همونی بود که من می خواستم. البته برای اکثرشون رزومه فرستادم.
بیشتر فرصت های شغلی، دنبال افرادی بودن که چند تا نرم افزار رشته مارو بلد باشه. منم تا حدودی این نرم افزارها رو بلدم، ولی خب تا حرفه ای شدن کمی کار داره.
می خوام این یکساله رو تهران بمونم تا زبانم رو کامل کنم و این چندتا نرم افزار رو حرفه ای بشم.
راجع به اصرار خانواده هم باهاشون صحبت می کنم، امیدوارم منطقی برخورد کنند. اگه بازهم به تصمیمشون مصر بودن، قبول می کنم، به شرطی که اون ها هم شرایط من رو بپذیرند.

به خـداحافـظی تـلـــــــــخ تو سوگـند نشـد

کـه تو رفتـی و دلـم ثانیـه ای بـند نشــد

لبــــــــــ تو مــــــیوه ی ممنوعه ولی, لبهـایــــــــم

هرچـــه از طعـم لب سرخ تـــو دل کند نشــــد

با چراغی همه جا گشـتـم و گشـتـم در شهــــــــر

عاقـبـــت هیچکــــــــس هم به تو مانـند نشـــــد

هرکســـــــی در دل من جـــــــای خودش را دارد

جـانـشـــــــین تو در این سـیـنه خـداوند نشـــــد

خـواســـــــتـند از تو بگویند شـبـــــی شاعــــــرها

عـاقـبـت با قـلم شـرم نوشـتـنـد:نشــــــــــــد


توی راه کلاس زبان بودم، یهو دیدم گوشیم همراهم نیست.

سریع زنگ زدم، کسی برش نداشت.

با خودم فکر کردم، یا توی اتاق جا گذاشتم یا توی سرویس افتاده. سریع زنگ زدم به هم سرویسیم که ایستگاه آخر پیاده میشه.

اون گشت و گوشیمو پیدا کرد. مترو انقلاب رو رفتم بالا و گوشیم رو ازش گرفتم.

بعد خودم و خودش رو به یک بستنی خوشمزه، مهمون کردم.

دارم فکر می کنم که دیگه هیچ چی برام مهم نباشه.

آخرش چی میشه مگه؟

این کسری سه ماهه رو کی دارن جلو پام سنگ میندازن، بگیرم یانه، خیلی فرق نداره.

کلاس زبان امروز رو یه ربع دیرتر برسم، خیلی فرق نداره.

چقدر زندگی ماشینی و تکراری. یک ذره شاد باشیم.



دو سال بعد فارغ تحصیلی، بارفقای دوران ارشد رفتیم دور دور.

اولش سر از یک کافه در آوردیم که توی یکی از نقاط بالای شهر بود.

قیمت بستنی هاش انقدر زیاد بود که بی خیال شدیم و اومدیم بیرون.

رفتیم یک سوپرمارکتی و به یاد ایام دانشگاه یک بستنی قیفی ارزان قیمت خوردیم.

موقع شام دیگه بی خیال قیمت ها شدیم و دنگ پیتزامون شد نفری چهل و پنج تومن. البته سالاد سزار و نوشیدنی هم جزوش بود.

قدیم ها هزینه ها خیلی بهتر بود. یادمه به مناسبت عمو شدنم، هردو همخوانه ای هام رو بردم کلوا،( کلوا یک پیتزا فروشی مطرح در شهر دانشجویی بود که نوشابه لیوانی هم داشت.) و با تفریحات و دود و دم بعدش، مجموع هزینه هامون کمتر از سی تومن شد.

و مهمتر این که الان یک دهم اون موقع ها هم بهمون خوش نمی گذره.

امشب با دوستان دو دو تا چارتا کردیم، دیدیم که دیگه جمع دوستانه خیلی نمی چسبه. پیدا کردن نیمه گم شده هم توی این اوضاع اصلا به صرفه نیست.

پس درود بر تنهایی.


از صبح تا حالا از این خونه بقلی بوی قرمه سبزی میاد.

از اون قرمه سبزی ها که مادربزرگم می پخت.

مادربزرگ خدا بیامرزم خیلی مارو دوست نداشت و بیشتر دخترهاشو دعوت می کرد خونش، بنابراین تقریبا سالی یک بار می تونستیم از این قرمه سبزی ها توی خونش بخوریم.

و آخرین باری که خودش برای ما غذا پخت، به بیش از ده سال پیش برمی گرده، ولی آنقدر خوشمزه می پخت که هنوز مزه و بوش توی ذهنم مونده.


+ می خوام برم در خونه همسایه رو بزنم و بگم آقا لطفا یه بشقاب خورشت هم به من بدید.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها