داشتم میامدم بالا، وارد آسانسور که شدم یه پیرمردی بود بالای هشتاد سال، همچین قشنگ و تر و تمیز کت و شلوار پوشیده بود، دلم می خواست بغلش کنم ببوسمش. ولی حیف که غریبه بود. به پسرش گفتم خیلی هوای حاجی رو داشته باش تا خدا هواتو خیلی داشته باشه.(شیر همیشه شیره، حتی اگه پیر بشه)

هرروز مسیر چهل و پنج دقیقه ای ایستگاه مترو تا کلاسم رو پیاده می رفتم که از یه آقای روشن دل که با دخترک دبستانیش نشسته کنار پل هوایی، فال بخرم. چند روزه که دیگه نیستن. خیلی نگرانشونم.(خدایا می دونم خودت بهترین کمک بنده های بی نوایت هستی، ولی به دل نازک نارنجی ما هم رحم کن.)

امشب دوست جان مهمانم بود. الویه درست کردیم و خوردیم. خیلی چسبید. ولی. اصلا دلم نمی خاد بیاد پیشم. چون وقتی می ذاره می ره سخت میشه تنهایی رو تحمل کرد.(میشه یه چیزی بشه که ما برای همیشه از تنهایی در بیایم.)


مشخصات

آخرین جستجو ها